فرهنگ امروز/ نادر شهریوری (صدقی):
در داستان «دو شهر» دیکنز، جارویس لوری نماینده بانکی مشهور در لندن مأموریت پیدا میکند تا به ملاقات دکتر الکساندر مانه که تازه از زندان باستیل آزاد شده برود و او را به لندن بیاورد. او این مأموریت را به همراه لوسی دختر دکتر مانه انجام میدهد. آن دو بعد از رسیدن به پاریس نزد دفارژه خدمتکار سابق دکتر مانه که اکنون صاحب رستورانی در پاریس است میروند و دفارژه آنها را به یک اتاق زیرشیروانی میبرد و آن دو در آنجا پیرمردی را ملاقات میکنند با موهای سفید که مشغول دوختن کفش است. این شخص دکتر مانه است که کفاشی را در زندان آموخته است.
زندانیان دیکنز از سرشتی متفاوتترند، حتی مجرمترینشان اصلاحپذیرند، این به نگاه دیکنز به سرشت انسانی آدمیان برمیگردد. به نظر دیکنز سرشت آدمی درنهایت نیک است و چهبسا تحتتأثیر «رفتار خوب»، «گفتوگو» و... تغییر میکند. حتی ایبل مگویچ، تبهکار و محکوم فراری هنگامی که مورد محبت و رفتار خوب پیپ- قهرمان رمان «آرزوهای بزرگ»- قرار میگیرد و خردهغذاهای دزدیدهشده توسط پیپ را میخورد و در همان حال سخنانی محبتآمیز را برای اولینبار در زندگیاش میشنود، بغض گلویش را میفشرد و معصومانه در دایره حقشناسی و سپاسگزاری قرار میگیرد تا بدان اندازه که تمام ثروتی را که بر اثر تلاش و کار و تبهکاریهای خود جمعآوری کرده به پیپ میدهد. «بله، پیپ عزیزم، من تو را به این برازندگی و ثروت رساندم. هرچه دارم روزی مال تو میشود، روزی در زندگیات به یک زندانی بدبخت و درمانده غذا دادی، آن زندانی بعدها موفق و ثروتمند شد. آنقدر موفق که بتواند جوانی را به ثروت و برازندگی برساند، این جوان تویی پیپ عزیز»,١
میکابر یکی از زندانیهای دیکنزی است که به جهت بدهیهایش بازداشت و سپس روانه زندان بدهکاران شده است. میکابر از قضا اخلاقیترین شخصیت دیکنزی است- میکابر در حقیقت شباهتی به پدر دیکنز دارد که دیکنز او را در رمان «دیوید کاپرفیلد» با نوعی سمپاتی توصیف میکند- میکابر در تمام مدتی که در زندان بدهکاران است بهرغم دوری از همسر و فرزندانش روحیه اخلاقی خود را حفظ میکند و تلاش میکند تا با اصلاح و تغییراتی ولو جزئی در قوانین جزایی راهی برای تخفیف رنج بدهکاران پیدا کند. او در تنظیم اصلاحیهاش از کمک سروان هاپکینز رئیس زندان بهرهمند میشود. در جهان دیکنزی مرزی میان انسانها وجود ندارد و اگر هم مرزی وجود داشته باشد میتوان آن را از میان برداشت. این دیگر به «حسننیت» آدمها بستگی پیدا میکند.
ایده دیکنز همواره یکی است و آن اینکه با مفاسدی میجنگد که میشود درمانش کرد، بیآنکه از بابت درمان به ساختارهای جامعه لطمهای وارد شود. «سرود کریسمس» نمونهای از داستانی پرکشش است که در این چارچوب میگنجد. قهرمان اصلی داستان مرد خسیسی به نام اسکروچ است که در شب کریسمس منشی پیر و مستمندش باب کرتجیت را به سخره میگیرد و تقاضای کمکش را رد میکند. اما یک شب روح معذب و شریک متوفای اسکروچ، ژاکوب، به او ظاهر میشود و به او اخطار میکند که سه روح بر او ظاهر خواهند شد و آخرین فرصتها را به او خواهند داد تا دست از خست بردارد و آدم خوبی شود. این سه روح گذشته، حال و آینده است. ابتدا روح کریسمس «گذشته» او را به دوران کودکیاش میبرد و سپس روح کریسمس «حال» او را به خانه برادرزادهاش باب کرتجیت میبرد و اسکروچ در آنجا خودش را به صورت آدمی زشت و خسیس میبیند و در آخر روح کریسمس آینده، مرگ او را به او نشان میدهد و اسکروچ میبیند که چگونه مردم، این خسیس پیر را تف و لعن میکنند. تنها پس از آنکه روحهای کریسمس هر یک سرود خود را میخوانند نوبت معجزه فرا میرسد. در اینجا دیکنز بدون آنکه در ساختارها و نظم عمومی اخلالی وارد کند به تغییر رفتار شخصیتهای داستانی خود میپردازد، اسکروچ از خواب بیدار میشود و تبدیل به آدم دیگری میشود. از آن پس او محبت خود را نثار همه اطرافیان میکند. در جهان رئالیستی، روزمره و درعینحال سحرآمیز دیکنز همهچیز ملموس و مشخص است و هرچیز در جای خود قرار دارد. خوشبختی با آسایش خیال، زیبایی با نجابت و عشق با ازدواج مترادف گرفته میشود و همه اینها را میتوان با متری اندازه گرفت و وزن آن را مورد سنجش قرار داد. «وقتی به ملاقات آقای میکابر رفتم به من هشدار داد که اگر کسی درآمد سالانهاش بیست پوند و هزینه سالانهاش نوزده پوند و نوزده شلینگ و شش پنس باشد، آدم خوشبختی است. اما اگر بیست پوند و یک شلینگ خرج کند، بدبخت است و مصائبی چون من (زندان) خواهد داشت.»٢
ایدههای دیکنزی، جنگیدن با مفاسدی که بتوان درمانش کرد، تخفیف رنج و کاهش تنش و بحران با یافتن راهحلی برای خروج از آن در حقیقت ایدههایی پراگماتیستیاند. داستانهای دیکنز را به یک معنا میتوان نیا و منشأ فکری پراگماتیستهایی چون جان دیویی و بهخصوص در دوران معاصر ریچارد رورتی در نظر گرفت، هنگامی که رورتی میگوید هر جهانی که در آن نظریههای فلسفی سردمدار باشند و این نظریات چیزی درباره آن به ما بگویند جهانی کاملا ازدسترفته است چون تنها ملاک اعتبار یک نظریه سودمندبودن آن است و نه حقیقیبودن آن فیالواقع ایدهای دیکنزی را بسط میدهد. به نظر رورتی و به طریق اولی دیکنز حقیقت نمیتواند مستقل از ذهن انسان وجود داشته باشد. دیکنز نیز چه در نوشتههایش و چه درباره نظراتش هرگز توجهی به مفاهیم و مسائل عمیق فلسفی نداشت و هرگز نیز به روشنفکران توجهی نداشت، او حتی به هنرمندان نیز مشکوک بود و زبانی مشترک با آنان پیدا نمیکرد. اگر دیکنز میخواست میان هنر و اخلاق، یکی را برگزیند، بیتردید اخلاق را برمیگزید.* او آن چیزی را انتخاب میکرد که مصلحتاندیشانه، ملموستر و سودمندتر باشد تا لااقل بتوان اثرات اجتماعی آن را حس کرد.
هنگامی که پراگماتیسم درصدد برآید تا از بعدی عمیقتر به جهان بنگرد در نهایت توجه خود را به چیزی ملموس به نام «رنج» معطوف میکند و راهحلی هم که ارائه میدهد کاهش رنج است. رورتی رنج را یگانه واقعیت فرازبانشناختی در جهان فعلی میداند. به نظر او اگر هم ما نیاز به فلسفه داشته باشیم به آن فلسفهای نیازمندیم که رنج را کاهش دهد تا امکان زندگی کمتر بد را به وجود آورد. تمام تلاش دیکنز از یک نظر آن بود که با زبانی سحرآمیز، لطف شاعرانه زندگی روزمره را به کسانی بیاموزد که محکوم به زندگی روزمره بودند. او تلاش میکرد تا از ابتداییترین شادیها و سادهترین تجملات معنای عمیقی بیرون بکشد و در نهایت به آنها شکوه و جلوهای جاودانه بدهد.
برای درک نگرش پراگماتیستی دیکنز بهتر آن است که قهرمانان داستانیاش را با نویسندگان بزرگ و همعصر خودش مقایسه کنیم. قهرمانان** داستانی همعصر دیکنز را شاید بتوان در تالارهای اشرافی در بلوارهای بیانتها، در راههای جنگلهای جادوئی و یا همچون قهرمانان ویکتور هوگو در سنگرهای خیابانی در جستوجوی خوشبختی جستوجو کرد. خوشبختیای که به درک نمیآید و یا تجسمی مادی ندارد در صورتی که خوشبختی دیکنزی ملموس است و مهمتر آنکه تلاش مافوق انسانی لازم نیست بلکه کاملا در دسترس و در دل زندگی روزمره در کار، پشتکار، صرفهجویی، فقدان استرس و شرافت اخلاقی وجود دارد، دیکنز اینهمه را در نهایت در دل عزیزترین دارایی متوسط شهری یعنی خانه و خانواده جستوجو میکند. تمامی تلاش و کوشش دیوید کاپرفیلد از یک جهت در نهایت آن است که بتواند سرپناهی برای خود پیدا کند و سر بیشام بر زمین بگذارد.
دیکنز در جایی گفته بود که مسائل جزئی و کوچکاند که به زندگی مفهوم میبخشند. او استاد بیبدیل پرداختن به «حقایق کوچک» بود، «حقایق کوچک» با دیدگاه پراگماتیستی دیکنز همخوانی دارد. اگر که حقایق بزرگ از افلاطون به این سو در ید قدرت فلاسفه است، به نظر دیکنز حقایق کوچک یا همان زندگی واقعی و روزمره به میانجی ادبیات امکان بروز پیدا میکند. در این صورت نویسندگان نقاشان زندگی واقعیاند و در موقعیتی ممتازتر از فلاسفه قرار دارند.
پینوشتها:
* منظور از اخلاق، هنجارهای مرسوم و ازپیشتعیینشده در جامعه هستند که مورد پذیرش افراد جامعه است.
** نقطه مقابل زندگی روزمره زندگی قهرمانی است که به دنبال امتناع از زندگی روزمره در پی رسیدن به زندگی خارقالعاده است. تلاش وی چنان که در متن اصلی گفته شد ذیل توجه به «حقایق بزرگ» و «مهم» قابل تحقق است.
١) آرزوهای بزرگ، چارلز دیکنز، مهدی سحابی
٢) دیوید کاپرفیلد، چارلز دیکنز، مهدی افشار
روزنامه شرق
نظر شما